سلاملکوم
نشستم پای برنامه نویسی یه کوچولو از کتابم بخونم
خونه رو جم کردم
نبات و باباش رفتن دنبال مامانم اینا که بیارنشون اینجا
آخجونم
میخواستم برم بیرون یه کوچولو باید چیزی بخرم
برای تولد همسر نمی دونم چی بخرم
برم ببینم چقد وقت دارم فعلا
سلاملکوم
نشستم پای برنامه نویسی یه کوچولو از کتابم بخونم
خونه رو جم کردم
نبات و باباش رفتن دنبال مامانم اینا که بیارنشون اینجا
آخجونم
میخواستم برم بیرون یه کوچولو باید چیزی بخرم
برای تولد همسر نمی دونم چی بخرم
برم ببینم چقد وقت دارم فعلا
خوب سلام علکوم
امروز آخرین روز پیش دبستانیه نباته منه
دلم برای هر لحظه از این دو سال و تقریبا 26 روز تنگ میشه
4 اردیبهشت دو سال پیش اولین باری بود که نبات رو بردم مهد
و الان پیش دبستانیش به همین زودی تموم شد
چه روزایی که تو بارون و آفتاب سرما و گرما دست تو دست پیاده روی کردیم تا نهد و چقد دوس دارم اون لحظه های مادر پسری رو
عاشق تک تک اون روزها هستم چقد بازی می کردیم
در مورد هر چیزی حرف می زدیم از دیدن پرنده ها گربه ها ... غذای گربه ها که همه جا پخش بود... موش هم می دیدیم
تو باغچه ها جوونه ها رو می دیدیم
گلها رو بو می کردیم
از کنار باغچه ها دستشو میگرفتم که رو لبه باغچه راه بره... که الان دیگه بدون کمک میره... چقد بدو بدو کردیم... چقد کیف کردیم باهم
هر روز که نقش سوپر هیروها رو دو تایی بازی می کردیم یکی مون بت من یکی مون عنکبوتی یا نینجاها یا استاد شیفو یا دختر کفشدوزکی و پسر گربه ای یه وختایی نقش مرد آهنی یا نقش بچه های توی کلاسشون یا نقش کارتون ها مثه رایلی و رایا و .... اووووووه.... خدایا جان.... انگار همین دو سه هفته پیش بود اول مهر که روز شروع پیش دبستانی بود... چرا اینقد زود می گذره ... خدایا جان من با تمام سلول هام عاشقشم... و می دونم تا وختی خودش یه دونه بچه نداشته باشه قرار نیس بفهمه که من چقد دوسش دارم... دیشب وخت شام میگف من اول از همه با شما دوستم بعد با بابا و بعد باخودم چون که شما منو به دنیا آوردی منو تو بغل خودت ناز نازی کردی بغلم کردی منو تو خودت آفریدی من تو شکم شما بودم دیگه واسه همین اول از همه با شما دوستم .... خدایا جان عاشق اینم که هر از گاهی یهویی میگه مامان عاشقتم مامان خیلی دوست دارم مامان بوس بوسی...دنیای منو با این هدیه ی جذاب و فوق العادت هزاران رنگ کردی... این نبات درخشش تو قلب منه نور منه شیرینیه منه ....
لطفا بچه ها رو در پناه خودت بگیر به هر کی در انتظارشه یه سالم و صالحشو ببخش لطفا
سلاملکون
به نظرم یه کم عجیبه که من هر شب نصفه شب بی هیچ دلیل خاصی بیدار می شم... بعد تا یه مدت خوابم نمی بره.... هر شب حوالی و سه و خورده ای... یه کم خوف به نظر میاد....
امروز حدود 7 نیم پریدم از تخت بیرون... برا نبات کیف صوبونه آماده کردم... کرم کاری هامو کردم مشین لباسشویی روشن کردم و لباس قبلیا رو جم کردم... کمرم به فنا رفت دو باره.... خونه در گردگیری لازم ترین وضعیت خودش به سر می بره.... تا حالا اینجوری نبود...
دیروز بعد از اینکه نبات رو آوردم از مهد ناهار آماده کردم عصر هم سه تایی رفتیم هایپر خرید خونه و تا دیروقت جم می کردیمشون... آخ آخ کالباس و سوسیس هم خریدیم و همین طور چیپس! زدیم به بدن با پنیر چدار ترکیب برنده ایه.... بقیه جم و جور خریدا رو هم صب انجامیدم ... بعدشم نباتو با سلام و صلوات بردم مهد با مامانم که اومده پیش خواهرم حرف زدم.... و همسر ...
قهوه زدم و نشستم اینجا دارم گزارش می نویسم از اینکه روز خود را چگونه گذراندید
اها
اینم بنویسم که امروز باید چه کارایی بکنم ....
از کتابام که باید بخونم چیزی نمیگم...
یه چالش همینجا می تعریفم برا خودم که روی برنامه نویسیم روزانه بجر آخر هفته ها تا یک ماه هر روز کار کنم ... ببینم دم دمای آخر خرداد چه وضعی خواهم داشت...
همین الانم استارت می زنمش که راه در رو نداشته باشم!
راستی ناهار چی بپزم؟ لوبیاپلو چطوره؟ گوده به نظرم آسونم هست...
یه قورمه یا قیمه هم باید بزارم در برنامه فردا یا پس فردا
اوه اوه کلاس فردا هم هست و کاراش... و همین
فعلا
با سلام و عرض ادب
خوب الان که نباتمو رسوندم مهد و تازه قهوه م رو زدم اومدم بشینم پای کارام که در اقدامی انتحارری گفتم اول یاد داشت بنویسم
خوب بزار ببینم امروز باید چه کارایی انجام بدم....
ناهار برای خودمون . نبات ناهار داره.... لباسا رو جم کنم از رو بند و ماشین روشن کنم ... یه گرد گیری میخاد خونه مخصوصا میز تی وی که به فناس کلا سفید شده ... با عرض شرمندگی البته...به گلا باید آب بدم ... اومممم همین این از کارای خونه
کارای خودمم که از دو تا کتابی که از کلی وقت پیش شرو کردم هر کدوم یه 20 صفحه بخونم... ( لازم به یاداوری است که یکیش حدود 700 و اون یکی 1200 و خورده ای صفحس .... و بسی کند پیش میرم...و گاهی اصن ناامید میشم!!!!) مخصوصا اون که بیشتره....بعد مطالب کلاسم رو مرتب کنم ...بعد یه یه ساعتی رو کد نویسیه کار کنم نه روی خود کد ... روی بلوک هاش و فلوچارتش... یه دو سه ساعت هر کدوم کار می بره ولی من کلا دو سه ساعت زمان دارم.... حجم کار با مدت زمان هیچ همخونی نداره متاسفانه و شت طورانه.... همین همیشه باعث هول هول کاریه منه... ینی من هر ثانیه درحال یه کاری ام و همون ثانیه به حجم باقیه کارا فک میکنم و همیشه در حال بدو بدو ام... بعد میگن با آرامش کار کنین... خوب لطفا 12 ساعت نه 6 ساعت به طول روز ما اضافه کنید ما با آرامش کار کنیم همش نگران گذر زمان نباشیم مرسی اه...
مسولین رسیدگی نومایند.... این از این
میگم یه سوال
عایا بچه های دیگه هم درصدد به نابودی کشوندن دارایی هاشون و منابع مالی شما هستن؟؟؟؟
چند نمونه از نبات
مثلا دفتر نقاشی نو هر روز ده بیس تا برگه ازشون میکنه دوتا خط میکشه ریزش میکنه و ... کمتر از یه هفته یه دفتر به فنا میده.... این درحالیه که ما یه عالمه تو خونه چک پرینت داریم.... اونا رو نمیخاد برا ریز کردن و خط زدن!!!! فقط برگه های دفتر نقاشی نو!!!!
مداد رنگی ها رو میتراشه تییییییز بعد نوکشون رو میشکنه و دوباره می تراشه و هر مداد رو میبینی در روز ده بار تراشیده و اندازش نصف شده بعد نوک ها رو میریزه تو صندوق عقب ماشینش و میگه اینا قدرتش هستنن!!!! یا مثلا خورده های جم شده تو مداد تراش رو هی میریزه تو قابلمه برای آشپزی!!!!
چسب حرارتی رو داغ میکنه هی میریزه این ور اون ور نه که چیزی رو بچسبونه.... میگه شب تاب درست کردم براتون! حالا تا اینجاش من اوکی هستم ....ولی به این راضی نیس... تا حدی که مثلا یه دونه ازین چسب حرارتیا کامل تموم بشه بعد که میره سراغ بعدی من دیگه اجازه نمیدم میگم آزمایش بسه اینو لازم داریم برا تعمیر اسباب بازیا گریه و فغان واویلا می کنه....
یا مثلا پاستل های نو رو با چکش اون روز تو اتاقش پودر کرده.... فرش رو به فنا داده پاستلها رو نابود کرده....پوستم کنده شد!!!
یا مثلا چرخ های ماشیناش که اگه در بیاد دیگه کلا قابل تعمیر نیس رو میکنه میندازه کنار یه کم باهاش بازی میکنه بعدم میگه دیگه این ماشینه رو نمیخواستم!!!!بخام مثال بزنم تا شب میتونم بنویسم!!!!!
برام سواله که عایا بچه های دیگم همین قد نسبت به لوازمشون بی رحم هستن؟!!!! یکی دوتا دختر کوچولو میشناسم که بقدری نسبت به لوازمشون مراقبن که اصن مغزم این حجم از تفاوت رو بر نمی تابه...
لطفا اکر تجربه ای دارید با من به اشتراک بگذارید!!! ممنونم
از آخرین هفته پیش دبستانی نبات به شما سلام
انگار همین چند ماه پیش بود که با دلشوره مهد رفتن رو شرو کردیم... چقد برام همون بیس دقیقه سخت بود...گاهی پشت در میموندم... گاهی تا خونه قدم میزدم و توخونه راه می رفتم... باورم نمیشه دو سال از اون روزا گذشته باشه به این زودی... نبات شیرینو دوس داشتنیه من.. عاشق اینم که میگه مامان خیلی دوست دارم عاشقتم.... گاهی یه عالمه بوسم میکنه... میاد کنارم میگه دلم میخاد بغلت باشم... اما بعضی وختا که باهاش سر مسائل مهمش مثه تی وی دیدن یا شیرینی خوردن مخالفم میگه من اصن دیگه این مامانو نمیخام دوست ندارم... دیگه نمیخام مامان اینجوری داشته باشم... الهی بگردمش... اینقده دوسش دارم.... وختی اینا رو میگه بهش می گم ولی من همیشه میخامت من همیشه دوست دارم من حتی وختی عضبانی هستی هم دوست دارم من حتی وختی خیلی عصبانیم هم خیلی خیلی دوست دارم... خلاصه که نبات منه این بچه...بهترین و قشنگترین هدیه خدا... گاهی میگم من هر چی فک میکنم میبینم هیچ کاری نکردم که اینقده خوب باشه که خدا تو رو به من جایزه داده باشه... خدا از سر همه ی مهربونیش تو رو به من هدیه کرده... و گرنه من هیچکاری به این خوبی نکردم... میگه چرا کردی کار خوبت این بوده که دعا کردی که خدا منو بهت هدیه بده...
خدایاجان دنیای نباتمو پر از خوبی و شادی و عشق کن.... پر از سلامتی... پر از نور .... نور خودت....
این بچه نور منه... انگار من با بودن نبات قراره تا همیشه باشم.... اینقد انگار منم.... نه که بچمه انگار منم دو باره از اول...
لطفا همه بچه ها رو در پناه خودت آروم و شاد و سلامت برا مامان باباها حفظ کن با تشکرات بسیار